تک برگ پاییزی

تک برگ پاییزی

تک برگ پاییزی
تک برگ پاییزی

تک برگ پاییزی

تک برگ پاییزی

ناموس

رضا شاه به اتفاق هیئت همراه به ترکیه مسافرت میکنه که تنها مسافرت خارجی رضا شاه بود.

وقتی آخر شب بعد از صرف شام و شب نشینی رضا شاه به اتاقش

میره میبینه یه دختر جوان و زیبای ترک تو اتاقش منتظرشه،

با عصبانیت یه نفرو صدا میزنه و میگه این خانم اینجا چیکار میکنه؟

اون شخص میگه آتاتورک گفتن این خانوم پیشتون باشه که تا صبح شما تنها نباشین،

رضا شاه از اون خانوم میخواد اتاقو ترک کنه.

وقتی همراهان رضا شاه پرسیدن چرا دختر به این زیباییرو فرستادین رفت؟

رضا شاه در جواب برگشت و گفت :

من امشب رو تا صبح با این دختر می خوابیدم فردا که آتاتورک به ایران اومد من کی رو بفرستم پیشش؟

معلم

معلمان در آلمان بیشترین درآمد را دارند. یکبار که پزشکان خواستار افزایش حقوق خود شده بودند، 

آنجلا مرکل به آنها گفت :

من چگونه شما را با کسانی که به شما آموزش داده اند مقایسه کنم؟

داستانک - رسم

آورده اند که شخصی در مراسم کفن ودفن شرکت کرده ،دید قبل از اینکه بذارنش تو قبر، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ،توی کف قبر ریختن..!
از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد، سوال کرده که : این چه رسمی ست که شما دارید؟ 
گفت: توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدتهاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم.
میگفت که چون برام تعجب آور بود، سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف. 
بهش گفتم :کجاش نوشته؟
طرف هم رفت تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما.
دیدم نوشته : " کف قبر مسلمان، مستحب است یک وجب پهن تر باشد"

تصحیح

یکی ﺍﺯ اساتید قدیمی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ شریف ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:

یک ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎﺭﻭ تصحیح میکردم، ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ رسیدم ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ.

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ایرادی ﻧﺪﺍﺭﺩ، بعید ﺍﺳﺖ ﮐﻪ بیش ﺍﺯ یک ﺑﺮﮔﻪ ﻧﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺍﺯ ﺗﻄﺎﺑﻖ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ لیست ﺩﺍنشجویان ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺭﺍ پیدا میکنم.

تصحیح ﮐﺮﺩﻡ ﻭ 17/5 ﮔﺮﻓﺖ.

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ زیاد ﺍﺳﺖ، ﮐﻤﺘﺮ پیش ﻣﯽ آید ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ این ﻧﻤﺮﻩ ﺭﺍ بگیرد, ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ تصحیح ﮐﺮﺩﻡ 15 ﮔﺮﻓﺖ.

ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ, ﺑﺎ لیست ﺩﺍنشجویان ﺗﻄﺎﺑﻖ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ هیچ ﺩﺍنشجویی ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺗﺎﺯﻩ فهمیدم کلید ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ تصحیح ﮐﺮﺩﻡ.

ﺍﻏﻠﺐ ﻣﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩیگران ﺳﺨﺖ  گیرتریم ﺗﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ

ﻭ ﺑﻌﻀﻰ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﻴﺢ ﻛﻨﻴﻢ ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ﻧﻴﺴﺘیم.

داستانک - شجاع ترین آدمها

شجاع ترین آدمها کیا هستند ؟

معلم به بچه ها گفت : 

" تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟

بهترین متن جایزه داره "

یکی نوشته بود:

غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه 

یه نفر نوشته بود : 

اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن 

یکی دیگه نوشته بود :

اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و...

هر کی یه چیزی نوشته بود

اما این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود :

" شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!! "

قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید.به همراه زمزمه ای ...

افسوس منهم شجاع نبودم...

یادمون باشه ،

تو خونه ای که بزرگترها کوچک میشن ، کوچکترها هرگز بزرگ نمیشن

داستانک - جشنواره فیلم های 10دقیقه ای

نگاه همه به پرده سینما بود.
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم:
تصویر سقف یک اتاق بود.
دو دقیقه از فیلم گذشت 
چهار دیقه دیگر هم گذشت             
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود!
صدای همه درآمد.
اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به یک کودک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..
جمله زیرنویس فیلم:
این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.
پس قدر زندگیتان را بدانید!

داستانک - حرام

گویند روزی ملا نصرالدین از محلی میگذشت؛
دید فردی را شلاق میزدند، علت را جویا شد،
گفتند: شراب خورده. ملا گفت خوب بخورد مگر چه میشود؟
گفتند شراب حرام است. ملا پرسید: برای چه حرامست؟
گفتند: چون به بدن ضرر میرساند و در قرآن آمده هرچه به بدن ضرر زند حرام است.
ملا گفت خدا را هزار مرتبه شکر که شلاق نه به بدن ضرر میزند و نه به آبرو.

داستانک - مسلمان

یه بنده خدایی تعریف می کرد بچه که بودم، رفتم مسجد،

سر نمازم با صدای بلند دعا کردم : خدایا یه دوچرخه به من بده

ریش سفید محل شنید، گفت:

بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست، کار خدا لطف به بندگانشه، خصوصا بخشش گناهاشون، نه دوچرخه دادن.

صبح روز بعد رفتم یه دوچرخه دزدیدم و تو مسجد سر نمازم دعا کردم که : خدایا منو بابت تمام گناهانم ببخش.

ریش سفید شنید و گفت : آفرین پسرم، حالا شدی مسلمان خوب و خداپرست.

 از آن روز دیگه من راهمو پیدا کردم

الان هم یه گوشه مملکت دارم خدمت می‌کنم،

اول اختلاس میکنم و بعد نماز و نذری و توبه !

داستانک - چشم

جوانی به حکیمی گفت: 

وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. 

وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. 

وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. 

چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه ی زن‌ها از همسرم بهترند.

 حکیم گفت:

آیا دوست داری بدانی از همه ی این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟

جوان گفت: آری.

حکیم گفت:

اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله ی شما از آن‌ها زیباترند.

جوان با تعجب پرسید:

چرا چنین سخنی می‌گویی؟

حکیم گفت:

چون مشکل در همسر تو نیست. 

مشکل اینجا است که

وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد

و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاکِ گور، چیزی دیگر پر کند.

آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟

جوان گفت: 

آری.

حکیم گفت: 

مراقب چشمانت باش

زیستن

عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. 

کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. 

جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. 

کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ 

اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ 

جغد خطاب به آنان گفت: 

عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد

از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.